شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
گـذرِ ثــانـیه هـا هـر چه جــلوتــر می رفت بیشتر بینِ حـرم حوصله اش سر می رفت بُغض می كرد یـتـیمانه به خود می پیچید در عسل خواستن آری به بـرادر می رفت تا دلِ عــمّــه شـود نـرم بـه هـر در مـیزد با گلِ اشك به پا بـوسیِ مـعجــر می رفت دیـد از دور كه سر نیـزه عمـو را انداخت مثـلِ اِسپـند به دلـسـوزیِ مَجـمر می رفت دیـد از دور كه یـوسف ز نـفــس افـتـاد و پنجــۀ گرگ به پیــراهنِ او وَر می رفـت رو به گـودالِ بلا از حـرم افـتـاد به راه یـازده سـاله چــه مـردی شــده مـاشاالله دیــد یــك دشـت پِـیِ كُــشــتـنِ او آمــاده تیر و سر نیزه و سنگ از همه سو آماده دید راضی است به معراجِ شهادت برسد مطمئن است و به خون كرده وضو آماده هیچكس نیست كه یک قطـره به او آب دهد ایـن جـگر ســوخـته افتاده بـه رو آمـاده ترسشان ریـخته و گـرمِ تعـارف شده اند خــنـجــر آمـاده و گـــودیِ گــلــو آمـاده بازویـش شـد سپرِ تیـغ و به لـب وا اُمّاه یـازده سـالــه چه مـردی شـده مـاشــاالله زخـم راهِ نـفـسِ آیـنـه در چـنگ گــرفت درد پیچید و تنش نبضِ هماهنـگ گرفت استخوان خُرد ترك، دست شد آویز به پوست آه از این صحنۀ جانسوز دلِ سنگ گرفت گــوهـرش را وسـطِ معـركۀ تاخت و تاز به رویِ سینۀ پا خوردۀ خود تنگ گرفت با پدر بود در آغوشِ پُر از مِـهـرِ عـمـو مزدِ مشتاقیِ خود خوب از این جنگ گرفت بـاز تیر و گلـو و طـفــل به یـك پلـك زدن باز هم چهرۀ خورشید ز خون رنگ گرفت |